خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

دروغ چرا و به چه علت؟

وقتی دو نفر به هم دروغ میگن دلیلش چیه؟خیلی ها میگن مصلحتیه ولی اگه یه پسری به دوست دخترش ( یا بر عکس) دروغ بگه دقیقا به چه علته؟بعضی ها میگن از ترسه ولی ترس از چی؟ترس اینکه طرفو از دست بده؟اگر اون فرد این قدر مهمه پس اصلا چه لزومی داره کاری انجام بده که بعدا به خاطرش متوسل به دروغ بشه؟دروغ میگه چون میترسه طرفش از این حرکت ناراحت بشه!!دروغ گوئی خودش به اندازه کافی ناراحت کننده هست .

حتی به قیمت از دست دادن عزیزترین فرد حاضر به دروغگوئی نیستم و نمیدونم که این درسته یا نه؟

دفعه قبل که میخواستم یکیو فراموش کنم نمی دونم خدا از کجا یه آلبوم جیپسی کینگ رسوند به دستم و منم تا  جائی که جان در بدن داشتم با همون دو تا آهنگ معروفش گریه کردم تا بالاخره چشمه اشکم خشک شد و آروم شدم.بعد هم به طور معجزه آسا این ۲ آهنگ از رو سیستم من پاک شد .

حالا که قراره دوباره از یکی جدا بشم خداوند لطف کردند و کل آلبوم های این گروه رو به دست من رسوندن!!

معده دردی کشیده ام که نپرس...

هر انسان حلقه ای است طلائی در زنجیره خیر و صلاح من.

یک پروژه جدید بدجنسی دارم که عجیب دارم باهاش حال میکنم.

تو زخم های خود را حمل میکنی .هیچ کس علاقه ای به صدمه زدن به تو ندارد .هر کس نگران محافظت از زخم های خود است .با این حال این اتفاق میافتد زیرا تو برای زخمی شدن کاملا آماده ای چنان آماده ای که فقط منتظر ایستاده ای تا اتفاق بیافتد.

...از زخمهایت کاملا آگاه باش نگذار رشد کنند بگذار شفا یابند و آنها تنها زمانی شفا میابند که تو به ریشه ها بروی.هر چه کمتر فکر کنی زخم ها زودتر شفا میابند.

بدون فکر و خیال زخمی هم نخواهد بود .... همه چیز را بپذیر.فقط برای ۲۴ ساعت اعتماد کن . پذیرش کامل آنچه که اتفاق میافتد... و ببین چه تفاقی میافتد. ناگهان جریانی از انرزی در وجود خود احساس خواهی کرد که قبلا هرگز احساس نکرده بودی.

تو این چند وقت چند تا کتاب خوب خوندم.کتاب منو خیلی آروم میکنه تو شرایط خاص و بحرانی برام عین معجزه است خوشبختانه همیشه هم سر به زنگاه کتاب خوب و مناسب موقعیت به دستم میرسه ولی این مدت هیچ شرایط خاصی در کار نبود و این کتابها رو صزفا از روی کنجکاوی خوندم.

۱- کیمیاگر : شاهکار پائولو کوئیلو

۲-۴ اثر از فلورانس اسکاول شین

همیشه یه حس مبارزه در رابطه با کتابهای پائولوکوئیلو داشتم.یه جور لجبازی با کسائی که ازین تیپ کتابا خوششون میاد .کیمیاگر رو خیلی اتفاقی از یکی قرض گرفتم و از صفحه ۲۰ به بعد زمین نذاشتم تا تموم شد و من هنوز محو زندگی اون چوپانم و افسانه زندگیش و دائم از خودم میپرسم افسانه زندگی من چیه؟من برای رسیدن به کدوم یکی از هدفهام این جوری تلاش کردم؟در واقع زندگی برای من همیشه پیش آمده هیچ وقت دنبالش نبودم فکر میکنم الان تو چه شرایطی بودم اگه با پشتکار اون چوپان دنبال آرزوهام میرفتم؟از یه قسمت کتاب خیلی خوشم اومد اونجا که میگفت مردم نمی روند دنبال افسانه زندگیشون چون میترسن موقعیت باثباتی رو که دارن از دست بدن . راست میگفت این زندگیه منه. من میترسم موقعیت های با ثباتی رو که دارم از دست بدم برای همین دنبال تغییر نیستم ، شغلم، دوستم حتی تفریحاتم همه حداقل ۲ساله که هیچ تغیر مثبتی نداشته...

کتاب دوم ۴ اثر از فلورانس اسکاول شین بود که هنوز هم تمومش نکردم و فکر میکنم شاهکاریه که باید تو هر خونه ای باشه و به همه توصیه میکنم اونو بخونن موج تفکر مثبت به طرز عجیبی ازین کتاب به آدم منتقل میشه یه جوریه که دوست دارم دائم این کتاب دستم باشه و روزی یه صفحه بخونم و انرژی بگیرم. تا این جائی که من خوندم به آدم القا میکنه که اگه همه مردم رو دوست داشته باشی حتی اونی که بهت بد میکنه حداقل اتفاقی که برات میافته اینه که خیلی خیلی راحتتر زندگی میکنی که این خودش نعمت بزرگیه.

 

 

یکی از تفریحات من اینه که افکار مردم رو بخونم .دوست دارم یه چیزی بگم و پیش بینی کنم طرف چه عکس العملی نشون میده .بعضی وقتا چاشنی بدجنسی رو هم قاطیش میکنم و اون موقع اند عشق و حاله.کلا از بدجنسی و موذی گری لذت میبرم وقتی از کسی ناراحتم لذت میبرم ازین که دقیقا همون کاری رو انجام بدم که ناراحتش میکنه دوست دارم طرف فکرش مشغول بشه فعالیت های روزانه اش مختل بشه قیافه اش داد بزنه که یه کاریش شده .از تصور این صحنه لذت میبرم .

داشتم فکر میکردم چه جالبه که من وقتی میخوام بنویسم چیزی به ذهنم نمیرسه ولی وقتی خونه نیستم یا کار دارم به خودم میگم یادم باشه این و این و اینو بنویسم دلیلش چیه آیا؟

در واقع بعضی وقتا دلم میخواد از یه چیزائی بنویسم که به قول یکی از دوستام یه کم بی ناموسیه و پشیمون میشم مثلا خیلی دوست دارم یه بار شرح مفصلی از اولین ملاقات عاشقانه ام بگم ولی ادب مانع میشه چون جریانش خیلی شیرینه.شاید هم یه روز ادب رو زیر پا گذاشتم و یه چیزائی گفتم.

بعضی وقتا هم دلم میخواد ماجراهای روزانه و یک سری از خاطرات جذاب از محیط های دخترونه رو تعریف کنم ولی باز میگم نکنه ۴ تا آشنا ازین جا رد بشن و ...

اینجوریه که اینجا تبدیل شده به محلی برای نق نق و غر  غر ( یا قر قر) که اصلا مورد پسند من نیست.در واقع دلم میخواد یه چیزائی بنویسم که مردم وقتی میخونن شاد بشن نه که فکر کنن آآآآه ... چه آدم افسردهای آخه نیستم به خدا من همه روز دارم میخندم باور کنین