خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

حالم یه جورائی بده.نمیفهمم چی میخوام سر در گمم انگار قراره یه اتفاقی بیفته که نمی دونم چیه نمیتونم رو هیچ کاری تمرکز کنم گیجم دائم از این شاخه به اون شاخه میپرم .دو خط کتاب میخونم میرم میوه میخورم بر میگردم میرم سراغ مجله .مجله رو ورق میزنم سر سرکی میرم آب میخورم یه کم تلویزیون نگاه میکنم و بر میگردم میام تو اینترنت نیم ساعت میچرخم حوصله ام سر میره کتاب رو بر میدارم دو خط دیگه میخونم یادم میافته چای بیارم .خلاصه که گیج و گنگ و پریشون دور خودم میچرخم .

 


در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."







 

 

بچه که بودم خیلی دلم میخواست عاشق بشم به نظر فرایند جالبی بود یه کار فوق العاده. بزرگتر که شدم یعنی به سنی که دیگه خودم رو خوب میشناختم سعی کردم از عشق و عاشقی دوری کنم.میدونستم آسیب پذیریم زیاده و عاشقی کار من نیست که تا یکی میگه بالا چشمت ابرو گریه میکنم.همیشه خودم رو از این جور موقعیت ها دور میکردم تا احساس میکردم از یکی یه کم بیشتر از حد نرمال خوشم میاد شرایطی پیش میاوردم از اون فرد دور بشم.سالها با این روش زندگی کردم و روش موفقی هم بود و البته موقعیت های خیلی خوبی رو هم از دست دادم.کسانی که هنوز هم وقتی فکر میکنم از ته دل و عمق وجود دلم میخواد فقط یک بار دیگه اونها رو ببینم و با شجاعت بگم که دلم میخواسته باهاشون دوست باشم ولی میترسیدم ،از خودم از اخلاقم از وابستگی و جدائی میترسیدم.بعد این همه سال مقاومت موقعیتی پیش آمد که فکر کردم میتونیم فقط دوست باشیم فکر کردم این آدم کسی نیست که یه روز دوستش داشته باشم فکر کردم ما میتونیم عین ۲ تا آدم بزرگ با هم صحبت کنیم بدون اینکه وابستگی بینمون ایجاد بشه فکر کردم روزی یه بار تلفن میزنیم هفته ای یه بار همدیگرو میبینیم ۲-۳ ماه اینجوری میگذرونیم بعد هم میریم دنبال زندگیمون.

غافل بودم.فکرشو نمی کردم ۲ سال بگذره و روز به روز وابسته تر بشیم.وقتی به عقب بر میگردم حوادث این ۲ سال عین فیلم از جلو چشمم میگذره و اینکه چطوری با هر بار قهر کردن به شناخت جدیدی از هم رسیدیم .هیچ وقت روی یک موضوع دو بار بحث نکردیم اگر مشکلی بینمون پیش می آمد همیشه همون یک بار بود از هیچ قهری سر سری نگذشتیم اول حلش کردیم بعد آشتی کردیم تا رسیدیم به این جائی که الان هستیم این خواستن عمیق این دوست داشتن بی توقع.اینکه از لذت بردن هم لذت میبریم ...

ما مسیری رو با هم طی کردیم و رسیدیم به جائی که من هیچوقت دلم نمیخواست بهش برسم.وابستگی!!!

 

 

دلم داره میترکه از غصه .گوله گوله اشک میریزم از اون طرف تو مسنجر واسه دوستم جک تعریف میکنم .

خیلی با حالم مگه نه؟

 

هم میخوامش هم دلم میخواد ازش جدا بشم هر دوتای اینها رو هم از ته دل میخوام.

 

 

یه حس ناجوری دارم با اینکه هیچ اتفاق خاصی نیافتاده ولی احساس میکنم یه چیزی شده.قیافه اش گرفته بود ناراحت نه ولی تو فکر بود اون حس همیشگی رو نداشت احساس میکنم یه جورائی از هم دور شدیم انگار زوری اومده بود دستاش گرمای سابق رو نداشت صداش ،حالت قیافه اش ،همه با همیشه فرق داشت...

 

هر کسی به روش خودش مسلمونه. هر کسی به روش خودش دین داره تو جامعه امروز مردم در هر زمینه ای حتی دین با روش خودشون زندگی میکنن و شاید خیلی از اونهائی که از دید ما بی دین تلقی میشن یا ایمانشون ضعیفه پیش خدا خیلی هم عزیز و مقرب باشن حتما خدا بهتر و بیشتر از دل بنده هاش خبر داره .پس ما این وسط چه کاره ایم که دائم به اعمال مردم گیر میدیم؟به ما چه که طرف روزه میگیره یا نه؟ به ما چه نماز میخونه یا نه؟اصلا به ما چه که تو مهمونی هاشون چی میخورن و چی میپوشن. ما اگر خیلی با این جور آدما مشکل داریم میتونیم از لیست دوستامون حذفشون کنیم ولی قطعا خدا خودش بهتر میدونه با بنده اش چطوری رفتار کنه.

----------------------

از زبون خودم نوشتم ولی در واقع من با طیف وسیعی از آدما با نگرش های متفاوت دوست هستم در واقع هیچ وقت نمی تونم یه مهمونی برگذار کنم که همه دوستام توش دعوت باشن چون اونقدر با هم متفاوتن که میشه گفت جمع اضداد هستن.

حس متفاوت

 

چه حس جالبیه ۲تا وبلاگ داشتن.وقتی اونجا مینویسم همه افکارم رو نمیگم و در مورد همونائی که مینویسم منتظر کامنتم دلم میخواد مردم بیان بخونن نظر بدن دلم میخواد اونجا رفت و آمد جریان داشته باشه ولی دلم نمیخواد در مورد خودم همه چیزو بگم.

اما اینجا دوست دارم از خودم بگم از حال و هوائی که توش هستم از کارائی که میخوام انجام بدم از نقشه هام از دلتنگی هام از همه چی.ولی دلم نمیخواد کسی اینجا رو بخونه یعنی نه این که نخوام ولی زیادم برام مهم نیست .این جا من واسه دل خودم مینویسم دنبال خواننده نیستم گرچه بازم درش به روی همه بازه و من هیچ اعتقادی به بستن کامنتها ندارم و اگر کسی هم نظر بده پابلیش میکنم ولی به هر حال دنبالش نیستم بر عکس اون یکی وبلاگم که دوست دارم خواننده داشته باشم.این چه حس عجیبیه که در دو مکان متفاوت با دو روش متفاوت از خودت میگی ولی با دو نگاه متفاوت.یک جا دوست داری مردم بهت توجه کنن و یک جا دیگه دوست داری تنها باشی فقط مال خودت باشی.

 

از عصر تا حالا که از زور بیکاری نشستم و وبلاگ میخونم به این نتیجه رسیدم که من تنها نیستم و خیلی ها افکاری شبیه من دارند.بعضی وقتها خوبه که آدم بدونه منحصر به فرد نیست هم در قسمت های مثبت و هم در قسمت های منفی زندگی.

در راستای همین کشفیات تصمیم گرفتم برنامه ۱ سال آینده را تنظیم کنم.قبلا برنامه ریزی برای خودم داشتم ولی هیچ کدوم زمان بندی نداشته در نتیجه به سر انجام نرسیده.

۱- خرید ماشین : مهر سال آینده من باید ماشین دار شده باشم ماشینی که با پول خودم خریده باشم نه پول بابام.کار سختیه ولی شدنیه.باید یه حساب باز کنم و هر ماه یکی نصف حقوقم رو بذارم تو بانک.البته این پس انداز بعد از یک سال فقط میتونه پیش قسط یک ماشین رو جور کنه ولی بازم خوبه.

۲-تو این ماه رمضونی بد جوری صورتم لاغر شده باید تو این ۱۰ روز باقی مانده یه کم به خودم برسم چون بعد از ماه رمضون چند تا عروسی داریم و نمیشه اینجوری عین روح برم مجلس.

برای اینکه قیافه ام به حال اول برگرده ۱)شیر ۲)آب میوه ۳)ففول ۴)مولتی ویتامین ۵)داکسی سایکلین

این برنامه ۱۰ روز آینده است.

۳-خیلی دلم میخواد درس بخونم .نه اینکه ادامه تحصیل بدم چون اصلا حوصله اون مدل درس خوندنو ندارم ولی کلا دوست دارم ذهنم اکتیو باشه حالا به هر شکلی یادگیری زبان روش خوبیه ولی کی وقت کلاس رفتن داره؟؟باید یه فکری براش بکنم ولی الان نمیدونم دقیق چکار میخوام بکنم.(در موردش فکر میکنم و بعد مینویسم)

۴-با توجه به ساعت کار طولانی ۸صبح تا ۸ شب من دقیقا چطوری میتونم به زندگیم سر و سامون بدم؟فکر میکنم باید یه کم بی خیالتر و یه کم رلکس تر با مسائل کاری برخورد کنم این همه حرص و جوش چی قسمت من میکنه؟

حداقل به مدت ۱ سال برنامه کاری من همینه و اگر بخوام با این روش دوام بیارم و از پا نیافتم باید یک سری مسائل رو رعایت کنم.

برای حفظ شادبی ظاهرم ( که خیلی خیلی مهمه ) شیر ،میوه، آب میوه باید تو برنامه غذائیم جایگاه ویژه داشته باشه.بعد از ماه رمضون باید غذا ببرم سر کار گرچه که اینکار خیلی سخته و هر روز باید یه دنیا وسیله با خودم ببرم و بیارم ولی به زحمتش میارزه.

یکی از چیزهائیکه به من روحیه میده آرایش کردنه به طور کلی من تحت هیچ شرایطی دلم نمی خواد یک قیافه خسته و رنگ و روی زرد داشته باشم دلم نمیخواد عین زن شلخته ها باشم  پس اینم رفت تو دستور کار روزانه .

الان که برگشتم و خوندم دیدم غیر از ماشین هیچ برنامه ریزی ۱ساله ای ندارم ولی خوبه که نوشتم به افکارم نظم دادم.

 

عزیز از دست رفته

 

... گفتی رابطه ی من و تو پیچیده است . همه ی روابط زندگی تو پیچیده اند . هیچ رابطه ی نرمالی نداری . دوست پسر ، دوست ، پارتنر ، سیمپل فرند . آدم ها واست حد دارن . کافیه یکی یه قدم بره اون ور خطی که واسش کشیدی تا بندازیش بیرون . من دوستت دارم . همیشه داشتم ولی هیچ وقت فرصت ابرازشو بهم ندادی . خودت بگو . بمونم طرف تو که این همه غیرقابل پیش بینی هستی و آدمو لب مرز نگه می داری یا اون که همه چیزش مدل دخترهای دیگه است ؟ حسوده ، حساسه ، پرس و جو می کنه ، براش مهمه دوسش دارم یا نه . گیرم رابطه با تو هیجان و آزادی و تب و تاب داشته باشه . من اطمینان می خوام . اطمینانی که تو به هیچ کس نمی دی !


گفتم من نمی خوام همیشه ازم به عنوان پاک کن استفاده کنن . من همینم و نمی تونم آویزون رابطه هام باشم . تو هم از وقتی بین هیجان و آزادی و تب و تابِ من و اطمینان و وابستگی ِ اون ، دومی رو انتخاب کردی واسم یه عزیز از دست رفته ای . عزیز از دست رفته می تونه برگرده . اما اینکه مثل سابق عزیز باشه توقع بیجاییه .

 

این مطلبو تو وبلاگ نارلی خوندم .خیلی رفتم تو فکر.این زندگی منه که با قلم یکی دیگه به تصویر در آمده.این منم که برای رابطه هام حد میذارم و همیشه طرفم لب مرزه.هیچ وقت از بیرون به این موضوع نگاه نکرده بودم. منو تکون داد.به این فکر افتادم که  اونقدر دوستش دارم که آزاد میذارمش هیچ وقت پرس و جو نمیکنم هیچ وقت آمار نمیگیرم سعی میکنم حسود نباشم بهش آزادی میدم ولی هیچ وقت اطمینان نمیدم!!منم شبیه دخترای دیگه نیستم و یه مرد در نهایت دختری رو میخواد که شبیه بقیه دخترا باشه .

الان که این مطلبو میخونم و به عقب بر میگردم میبینم هیچ وقت ازش نپرسیدم که دوستم داری؟هیچوقت نپرسیدم ،غرورم اجازه نمیده فکر کنم که دوستم نداره و باید بپرسم تا مطمئن بشم!!میگه اگه رابطه ما یه جوری تموم بشه آیا زنگ میزنی حالمو بپرسی؟میگم نه.میگه اگه زنگ بزنم جوابمو میدی ؟میگم نه.

من به عزیز از دست رفته ام حتی اجازه برگشت نمیدم.