نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده تمام اون چیزهائی که یه روزی برام مهم بودند حالا اهمیت خودشون رو از دست دادند.زندگیم فقط تو همین لحظه ای که توش هستم خلاصه شده. هیچ آینده ای تو ذهنم نیست یه زمانی خیلی به آینده خودم و آدمای اطرافم و روابطم فکر میکردم ولی الان دیگه نه.در واقع خسته شدم از افکار کسل کننده از وقتی که شروع کردم به زندگی کردن در لحظه حال زندگی راحتتر پیش میره قبلا اونقدر به فکر آینده بودم و اونقدر به فکر حفظ شرایط فعلی بودم که فراموش میکردم از شرایطی که دارم لذت ببرم. فراموش میکردم دو ماه پیش واسه امروزم چه نقشه هائی داشتم... به هر حال الان دیگه میدونم یه بهتر بگم پذیرفتم که من قادر به تغییر بخشی از شرایط زندگیم نیستم پس بهتره از تک تک لحظات خوبی که برام پیش میاد لذت ببرم.
دقیقا نمی دونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم.همیشه حرفامو فراموش میکنم دیشب یه دنیا حرف داشتم که امشب هیچ کدومش یادم نیست.
امشب شب خوبی بود با این که اونطور که میخواستیم پیش نرفت ولی بدم نبود.اتفاق جالبی که افتاد این بود که یه نفر یه حرفی زد که اگه تا دیشب میشنیدم یه شب تا صبح گریه میکردم ولی الان نمی دونم چه اتفاقی افتاده عین خیالم نیست.عجیبه واقعا!!!