خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

باید خوشحال باشم ولی نیستم.غم و شادی با همه.نمی تونم تفکیکشون کنم.میدونم جدائی به نفع خودمه خیلی وقت هم هست که خودمو آماده کردم ولی عصبی میشم از فکر اینکه دیگه نباشه.میدونم برای هر دومون بهتره که زودتر تمومش کنیم این وابستگی هر دومونو داغون میکنه و فکر میکنم اونو بیشتر ولی هیچ اقدامی نمی کنم نشستم منتظر تا خودش اتفاق بیافته دلم میخواد از لحظه لحظه اش استفاده کنم.نگران ضربه ای هستم که حتما به اون میخوره بعد از جدائی از من همونطور که در  روابط قبلیش اینطوری بوده .

میدونی بوالهوسه؟ آره

میدونی الان که با تو هست با چند نفر دیگه هم هست؟ آره

میدونی از نظر روحی مشکل داره؟آره

میدونی با خوانواده اش درگیره؟ آره

آره

آره

...

میدونی الان که رفته مسافرت تنها نیست و یه خانم باهاشه؟ اینم آره و خیلی چیزای دیگه هم آره.

کسی که این سوال ها رو ازم میکرد فکر کرد من دیونه ام که با همچین آدمی موندم.

میگه بهت عادت کرده.خودمم هم بهش عادت کردم و من متنفرم از عادت کردن  به یک رابطه.

چند وقتیه که به طرز مسخره ای هوس کردم درس بخونم.هر چی هم که میخوام با این حس مبارزه کنم نمیتونم.دائم به خودم میگم اگر کلاس زبان برم یه یه کلاس دیگه که جنبه تحصیل داشته باشه خوب میشم و از حال و هوای دانشگاه میام بیرون ولی باز ارضا نمیشم.عشق خوندن دارم درس خوندن و امتحان دادن و بقیه بند و بساطای دانشجوئی رو دوست دارم یه کمی هم عشق مدرک دارم.به لیسانس راضی نیستم کم کم دارم فکر میکنم که فوق شرکت کنم ولی برای اولین بار به این نتیجه رسیدم که رشته خودمو نمیخوام.من با این لیسانس(یکی از مشکل ترین ها در علوم پایه)دارم یه کار غیر مرتبط میکنم چرا باید فوق لیسانش رو بگیرم که بازم همین کارو بکنم؟ضمن اینکه یه رشته ای رو میخوام که در ارتباط با جامعه و مردم باشه کار تحقیقی داشته باشه .همیشه و در بدترین شرایط روحی بودن با مردم خیلی به بهبود روحیه من کمک کرده ولی الان دقیق نمیدونم چی میخوام بخونم در واقع اطلاعاتی در مورد این جور رشته ها ندارم.تورو خدا اگه یکی این جا رو خوند و اطلاعات مفیدی داشت یه راهنمائی بکنه.

 

دلم میخواد برم یه جای دور آخر دنیا یه جائی که دست هیچ کس بهم نرسه یه جا که هیچ کس منو نشناسه یه اتاق کوچیک داشته باشم یه کار معمولی حقوقش هم مهم نیست.مهم اینه که کسی ندونه من کیم کسی به خودش اجازه قضاوت کردن در مورد دیگران رو نده مردم کار به کار هم نداشته باشن دوستای جدید داشته باشم فارغ از روابط کاری فارغ از روابط خانوادگی

 

قدرت تصمیم گیری رو از دست دادم در واقع اصلا نمیدونم خه کاری به صلاح منه.وقتی فکر میکنم میبینم ساعت کار طولانی تاثیری رو زندگیم نذاشته .من استاد برنامه ریزی هستم در این چند ماه گذشته هیچ بخشی از زندگیم به خاطر کارم لنگ نشده ولی از طرفی ....

حس بدی دارم ، انتقام ، اذیت ، پوز زنی  ...

 آقای محترم:

علیرغم علاقه ای که بهتون دارم باید بگم ، خیلــــــــــــــــــی خری

 آقای محترم:

علیرغم علاقه ای که بهتون دارم باید بگم ، خیلــــــــــــــــــی خری

پیش به سوی قهر

محض رضای خدا اصلا نمیگه حالت چطوره؟نمیگه زنده ای؟چته؟چرا حرف نمیزنی؟آخه یک کلمه سوال کن تا منم بگم نمیدونم!!

همین الان فهمیدم چمه.دنبال بهانه میگردم دلم تنوع میخواد فکر کنم با یک قهر آنچنانی کارم راه میفته

حالم یه جورائی بده.نمیفهمم چی میخوام سر در گمم انگار قراره یه اتفاقی بیفته که نمی دونم چیه نمیتونم رو هیچ کاری تمرکز کنم گیجم دائم از این شاخه به اون شاخه میپرم .دو خط کتاب میخونم میرم میوه میخورم بر میگردم میرم سراغ مجله .مجله رو ورق میزنم سر سرکی میرم آب میخورم یه کم تلویزیون نگاه میکنم و بر میگردم میام تو اینترنت نیم ساعت میچرخم حوصله ام سر میره کتاب رو بر میدارم دو خط دیگه میخونم یادم میافته چای بیارم .خلاصه که گیج و گنگ و پریشون دور خودم میچرخم .

 


در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."







 

 

بچه که بودم خیلی دلم میخواست عاشق بشم به نظر فرایند جالبی بود یه کار فوق العاده. بزرگتر که شدم یعنی به سنی که دیگه خودم رو خوب میشناختم سعی کردم از عشق و عاشقی دوری کنم.میدونستم آسیب پذیریم زیاده و عاشقی کار من نیست که تا یکی میگه بالا چشمت ابرو گریه میکنم.همیشه خودم رو از این جور موقعیت ها دور میکردم تا احساس میکردم از یکی یه کم بیشتر از حد نرمال خوشم میاد شرایطی پیش میاوردم از اون فرد دور بشم.سالها با این روش زندگی کردم و روش موفقی هم بود و البته موقعیت های خیلی خوبی رو هم از دست دادم.کسانی که هنوز هم وقتی فکر میکنم از ته دل و عمق وجود دلم میخواد فقط یک بار دیگه اونها رو ببینم و با شجاعت بگم که دلم میخواسته باهاشون دوست باشم ولی میترسیدم ،از خودم از اخلاقم از وابستگی و جدائی میترسیدم.بعد این همه سال مقاومت موقعیتی پیش آمد که فکر کردم میتونیم فقط دوست باشیم فکر کردم این آدم کسی نیست که یه روز دوستش داشته باشم فکر کردم ما میتونیم عین ۲ تا آدم بزرگ با هم صحبت کنیم بدون اینکه وابستگی بینمون ایجاد بشه فکر کردم روزی یه بار تلفن میزنیم هفته ای یه بار همدیگرو میبینیم ۲-۳ ماه اینجوری میگذرونیم بعد هم میریم دنبال زندگیمون.

غافل بودم.فکرشو نمی کردم ۲ سال بگذره و روز به روز وابسته تر بشیم.وقتی به عقب بر میگردم حوادث این ۲ سال عین فیلم از جلو چشمم میگذره و اینکه چطوری با هر بار قهر کردن به شناخت جدیدی از هم رسیدیم .هیچ وقت روی یک موضوع دو بار بحث نکردیم اگر مشکلی بینمون پیش می آمد همیشه همون یک بار بود از هیچ قهری سر سری نگذشتیم اول حلش کردیم بعد آشتی کردیم تا رسیدیم به این جائی که الان هستیم این خواستن عمیق این دوست داشتن بی توقع.اینکه از لذت بردن هم لذت میبریم ...

ما مسیری رو با هم طی کردیم و رسیدیم به جائی که من هیچوقت دلم نمیخواست بهش برسم.وابستگی!!!