خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

خطر متفاوت بودن را بپذیر

خطر متفاوت بودن را بپذیر اما بیاموز بدون جلب توجه متفاوت باشی.

نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده تمام اون چیزهائی که یه روزی برام مهم بودند حالا اهمیت خودشون رو از دست دادند.زندگیم فقط تو همین لحظه ای که توش هستم خلاصه شده. هیچ آینده ای تو ذهنم نیست یه زمانی خیلی به آینده خودم و آدمای اطرافم و روابطم فکر میکردم ولی الان دیگه نه.در واقع خسته شدم از افکار کسل کننده از وقتی که شروع کردم به زندگی کردن در لحظه حال زندگی راحتتر پیش میره قبلا اونقدر به فکر آینده بودم و اونقدر به فکر حفظ شرایط فعلی بودم که فراموش میکردم از شرایطی که دارم لذت ببرم. فراموش میکردم دو  ماه پیش واسه امروزم چه نقشه هائی داشتم... به هر حال الان دیگه میدونم یه بهتر بگم پذیرفتم که من قادر به تغییر بخشی از شرایط زندگیم نیستم پس بهتره از تک تک لحظات خوبی که برام پیش میاد لذت ببرم.

دقیقا نمی دونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم.همیشه حرفامو فراموش میکنم دیشب یه دنیا حرف داشتم که امشب هیچ کدومش یادم نیست.

امشب شب خوبی بود با این که اونطور که میخواستیم پیش نرفت ولی بدم نبود.اتفاق جالبی که افتاد این بود که یه نفر یه حرفی زد که اگه تا دیشب میشنیدم یه شب تا صبح گریه میکردم ولی الان نمی دونم چه اتفاقی افتاده عین خیالم نیست.عجیبه واقعا!!!

دوستش دارم ولی بعضی وقتا نمی دونم چه طوری با اخلاقش کنار بیام اعصابمو خورد میکنه .البته الان که خوبیم.در واقع همیشه خوبیم هیچ وقت هیچ مشکل بزرگی نیست ولی همیشه یه چیزی هست فکر منو به هم بریزه.همیشه وسط خنده و شوخی درست اونوقتی که فکر میکنم چه شب قشنگی و چقدر داره بهم خوش میگذره یه دفعه یه چیزی میگه که خنده رو صورتم خشک میشه لال میشم یه کاری میکنه که با خودم هزار بار تکرار میکنم کاشکی نیومده بودم کاشکی با هم نرفته بودیم بیرون کاشکی هر کار دیگه ای میکردم جز این که الا ن اینجا تو این ماشین پیش این آدم باشم .با همه اینها دوستش دارم نمی تونم ازش بگذرم دلم براش تنگ میشه میدونم اگه تو شوخی و خنده چیزی میگه برای ناراحت کردن من نیست میدونم از ناراحتی من ناراحت میشه .معمولا ناراحتیمو بروز نمی دم نمیتونم عوضش کنم و نمی خوام که عوض بشه من این آدمو همین جوری که هست میخوام ولی بعضی وقتا به اعصابم فشار میاد بارها سعی کردم ازش جدا بشم ولی نمیذاره هر کاری میکنه که من آشتی کنم و برگردم.همیشه فکر میکردم این دختر و پسر هائی که با هم قهر میکنن سر چی دعواشون میشه از دوستام میپرسیدم و جواباشون  به نظرم بچه گانه بود الان که به اونا فکر میکنم و به خودمون میبینم بحث و قهر ما شبیه هیچ کدوم اونا نیست شاید ما هم به نظر اونا بچه باشیم ولی به نظر خودمون خیلی بزرگیم و خیلی عاقل ...

الانم دلم براش تنگه.به هر کس و هر چیزی که اونو از من جدا کنه حسودیم میشه حسرت تمام اون لحظاتی رو دارم که با من نیست کاشکی اینقدر دوست داشتنی نبود کاشکی اینقدر متفاوت با دیگران نبود کاشکی میتونستم یه عیب بزرگ روش بذارم و یه دعوای بزرگ راه بندازم و ازش جدا بشم و ازین همه درگیری فکری خودمو خلاص کنم  کاشکی این قدر جونم به جونش بند نبود ...

اسباب کشی کردم آمدم اینجا