باید خوشحال باشم ولی نیستم.غم و شادی با همه.نمی تونم تفکیکشون کنم.میدونم جدائی به نفع خودمه خیلی وقت هم هست که خودمو آماده کردم ولی عصبی میشم از فکر اینکه دیگه نباشه.میدونم برای هر دومون بهتره که زودتر تمومش کنیم این وابستگی هر دومونو داغون میکنه و فکر میکنم اونو بیشتر ولی هیچ اقدامی نمی کنم نشستم منتظر تا خودش اتفاق بیافته دلم میخواد از لحظه لحظه اش استفاده کنم.نگران ضربه ای هستم که حتما به اون میخوره بعد از جدائی از من همونطور که در  روابط قبلیش اینطوری بوده .

میدونی بوالهوسه؟ آره

میدونی الان که با تو هست با چند نفر دیگه هم هست؟ آره

میدونی از نظر روحی مشکل داره؟آره

میدونی با خوانواده اش درگیره؟ آره

آره

آره

...

میدونی الان که رفته مسافرت تنها نیست و یه خانم باهاشه؟ اینم آره و خیلی چیزای دیگه هم آره.

کسی که این سوال ها رو ازم میکرد فکر کرد من دیونه ام که با همچین آدمی موندم.

میگه بهت عادت کرده.خودمم هم بهش عادت کردم و من متنفرم از عادت کردن  به یک رابطه.